وبلاگ
مَنیَّت یا EGO چیه ؟ “منِ ذهنی” کجاست؟ چطور شکل میگیره؟
دورتون بگردم، سلام.
برشی از فصل اول کتاب تفکر زائد که قولش رو داده بود، تقدیم حضورتون. آگاه میشیم که این منِ ذهنی که به قول اکهارت تله، نخستین خطا محسوب میشه، دقیقا چیه؟ این منیت چموش، چطوری شکل میگیره؟ EGO کجای ذهن لونه میکنه؟ پیشنهاد میکنم مطالعه کنین
فهرست مطالب
Toggleمقدمه ی شکل گیری منِ ذهنی
ما انسانها عادت کردهایم که به هر اتفاقی از دو منظر نگاه کنیم: نگاه واقعی و نگاه ذهنی. در نگاه واقعی، ما پدیدهها را همانگونه که هستند میبینیم، بدون هیچگونه قضاوت یا برچسبگذاری. اما در نگاه ذهنی، ما به هر اتفاقی معنایی میدهیم و آن را تعبیر و تفسیر میکنیم. این تعبیر و تفسیرها، که از کودکی در ذهن ما شکل میگیرند، تبدیل به “ارزش”هایی میشوند که هویت ما را میسازند و ما را در چرخه بیپایان رنج و رقابت گرفتار میکنند. در این مقاله، سفری به اعماق ذهن خواهیم داشت و با بررسی دقیق فرآیند شکلگیری “من ذهنی” از دوران کودکی، به ریشه این رنجها پی خواهیم برد و خواهیم دید که چگونه این “من” خیالی، ما را از زندگی واقعی دور میکند.
نگاه دوگانه به رویدادهای زندگی
ذهن ما عادت کرده است که جریانات و رویدادهای زندگی را از دو جنبه و دید نگاه کند و با آنها دو نوع رابطه داشته باشد: یکی دید یا رابطه واقعی، دیگری ذهنی. من میبینم شما به فرم خاصی راه میروید؛ دستتان را تند یا آهسته حرکت میدهید. پایتان را بلند یا کوتاه بر میدارید؛ راست یا خمیده راه میروید. در این دید من به راه رفتن شما به صورتی که واقعاً هست نظر دارم – بدون هیچ تعبیر و معنای خاصی. ولی من تنها به این دید اکتفا نمیکنم. به راه رفتن شما از جنبۀ دیگری هم نگاه میکنم و در آن چیزی میبینم که مربوط به واقعیت راه رفتن نیست، بلکه تعبیر و تفسیری است که ذهن خود من از راه رفتن شما میکند. مثلاً میگوید این طرز راه رفتن موقرانه یا غیر موقرانه است؛ متواضعانه يا متکبرانه است؛ متشخصانه یا حقیرانه است. ما با تمام جریانات و پدیدههای زندگی به همین شکل در رابطه ایم. من به این مبل از دو جنبه نگاه میکنم: یکی به عنوان وسیلهای برای نشستن؛ دیگری به عنوان وسیله تفاخر. همسر شما امروز غذا تهیه نکرده است و شما احساس گرسنگی میکنید. تهیه نکردن غذا و احساس گرسنگی یک واقعیت است. ولی شما در تهیه نکردن غذا یک جنبه و معنای دیگر هم میبینید که مربوط به نفس واقعیت نیست؛ بلکه تعبیر ذهن خود شما از واقعیت است. مثلاً فکر میکنید نسبت به شما بیاعتنایی شده است. لابد مرد با جذبه و قابل اعتنایی نیستید که همسرتان زحمت تهیه غذا به خودش نداده است و نظایر این تعبیرات.
دید ذهنی: عادتی غیرضروری و مخرب
دید ذهنی یا دید تعبیر و تفسیری برای انسان نه ذاتی و طبیعی است و نه لازم؛ بلکه یک فعالیت ذهنی زاید و غیرضروری است که بر مغز انسان تحمیل شده است و چنانکه نشان خواهیم داد مسائلی از آن به بار میآید که برای انسان بسیار وخامتبار است.
در این بحثها میخواهیم ببینیم چطور میشود که این حرکت مخرب بر ذهن انسان تحمیل میشود؛ چه ماهیت و خصوصیاتی در آن هست؛ چگونه علت تمام رنجها و گرفتاریهای انسان میشود و چگونه میتوانیم ذهن را از چنین حرکت غیرضروری و مخربی بازداریم. برای درک روشن این مسائل و موضوعات بیاییم به جای فرضیهپردازی و گیج کردن خود در کلیات به روابط خود با دیگران که یک جریان واقعی است و مخصوصاً به کیفیت رابطهای که با بچهها داریم توجه کنیم؛ زیرا عین رابطهای که ما با این بچهها داریم دیگران هم با ما داشتهاند. ما هم بچههایی بودهایم با همین شرایط تربیتیای که اینها دارند. با این کار میتوانیم مسائل را به یک شکل دقيق و قابل لمس و به ترتیبی که شروع شده و پیش آمدهاند درک کنیم و بشناسیم.
نقش تربیت در شکلگیری من ذهنی
هم اکنون این بچهها در این پارک مشغول بازی هستند. ضمن بازی فرضاً با هم دعوا میکنند. یکی از آنها دیگری را میزند و من و شما که شاهد جریان هستیم به علت اینکه ذهن خودمان عادت به تعبیر و تفسیر رفتارها و رویدادها دارد به بچهای که کتک زده میگوییم «چه» بچه «شجاعی» یا «چه بچه وحشی و بیتربیتی» به بچهای هم که کتک خورده میگوییم «چه بچه ترسو بی دست و پا و بیعرضهای» یا وقتی میبینیم یکی از این بچهها اسباببازی یا چیزی را که میخورد به دیگری هم میدهد به او میگوییم «چه بچه سخاوتمندی» یا «چه بچه هالویی، چیزهایش را بیجهت به دیگران میبخشد؛ و نظایر این تعبیرات که فراوان است و همه ما هم محققاً با آنها آشنا هستیم.
در روز صدها بار به شکلهای متفاوت؛ صریح و غیر صریح؛ به وسیله الفاظ؛ به وسیله رفتارها و حرکات مخصوص؛ به وسیله نگاه یا حتی به وسیلۀ سكوت رفتار خودمان و دیگران را معنا و تفسیر میکنیم. خوب حالا قدم به قدم جلو برویم و ببینیم نتیجه این تعبیر و تفسيرها چیست. بعد از اینکه بچه با تعبیر و تفسیر آشنا شد چه فعل و انفعالی در ذهن او صورت میگیرد و چه استنباطی از زندگی و روابط پیدا میکند؟
اولین استنباط کودک: واقعیت به علاوه معنا
محققاً اولین استنباط بچه این خواهد بود که در زندگی و در روابط انسانها تنها واقعیتها مطرح نیست؛ بلکه هر واقعیت؛ هر حرکت؛ هر رفتار و هر رویداد و جریانی یک معنای خاص هم دارد که مثل سایهای نامریی به آن چسبیده است و همیشه همراه آن است. میفهمد که کتک زدن یا کتک خوردن تنها کتک زدن و کتک خوردن نیست؛ بلکه یک معنایی هم پشت آن نهفته است. غذا دادن به بچه دیگر علاوه بر اینکه یک واقعیت است معنای «سخاوت» هم میدهد.
خو گرفتن ذهن به تعبیر و تفسیر
به این طریق بچه از شروع رابطه با زندگی یک کیفیت تعبیرکنندگی پیدا میکند. ذهنش عادت میکند به اینکه هیچ چیز را خالص و به عنوان یک واقعیت نبیند؛ بلکه به محض انجام هر عمل فوراً به دنبال معنای آن نیز بگردد و بر عمل خود برچسبی بزند. به نظرش میرسد که عمل بدون تعبیر و معنا ناقص است. مثل اینکه تعبیر و برچسبگذاری جزء لایتجزای چیزها و رویدادها است. و اینکه بعدها علیرغم درک روشن قضایا انسان به سختی میتواند خود را از اسارت زنجیر ذهنیات خود رها کند به خاطر آن است که از کودکی واقعیتها و تعبیر ذهنی واقعیتها را طوری به بچه عرضه و القا کردهاند که انگار اینها یک چیزاند – یک چیز جداییناپذیر.
دشواری تفکیک واقعیت از تعبیر
و به این جهت است که انسان بعدها نمیتواند صورت ناب و خالص واقعیتهای زندگی را آن طور که هست ببیند. به نظر او هر واقعيت حتماً باید یک توصیف و تعبیر و معنا هم داشته باشد و اگرچه آن معنا و تعبير صرفاً ذهنی است اما چون از کودکی معنا و واقعیت را با هم و به صورت یک واحد به او القا کردهاند تفکیک آنها به نظرش مشکل میرسد.
ظهور ارزشها و بی ارزشها
رفته رفته که بچه با «تعبیر و تفسیرها» آشنا میشود متوجه این واقعیت نیز میگردد که اگرچه تعبیر و تفسیرها با الفاظ مختلف و عناوین و توجیهات متفاوت صورت میگیرد ولی همه آنها حول یک چیز دور میزنند؛ و آن ارزش است. شکل تعبيرات متفاوت است. اما در پشت همۀ آنها و در محتوای همه آنها تنها «ارزش» نهفته است. بچه هر چه بیشتر با زندگی آشنا میشود و روابط بیشتری پیدا میکند این حقیقت را بهتر و روشنتر درک میکند که انگار هدف زندگی انسانها و هدف تمام فعالیتها و روابطشان کسب ارزش و اجتناب از بیارزشی است.
اهمیت بیشتر “تعبیر ارزشی” از خود “واقعیت”
استنباط منطقی دیگری که از نحوه زندگی و کیفیت روابط انسانها برای بچه حاصل میشود این است که انگار معنا و تفسیری که به صورت «ارزش» یا «بیارزشی» از واقعیات میشود مهمتر از خود واقعیات است. وقتی این بچه کتک میخورد و متحمل یک درد جسمی و فیزیکی میگردد من و شما چندان توجهی به درد او نداریم؛ دردی که بر او وارد شده است برایمان کمتر از معنا و تفسیری که خودمان از کتک خوردن میکنیم اهمیت دارد و همین موضوع را بچه هم خیلی خوب درک میکند. از مجموعه حالات برخوردها و رفتارهای ما میفهمد که عبارت «چه بچه بی عرضه ترسویی» برای ما مهمتر از دردی است که بر او وارد شده است. یا نفس غذا دادن به بچه دیگر آنقدر مهم نیست که ارزش سخاوتمند بودن. اگر توجه کنیم میبینیم که وضع فعلی خود ما هم حکایت بر این میکند که برای ما تعبیر ذهنی واقعیات مهمتر از خود واقعیات است.
مثالهایی از غلبه تعبیر بر واقعیت
من یا شما بیست سال پیش از کسی سیلی خوردهایم یا کسی کلاه سرمان گذاشته است. درد جسمی سیلی همان وقت تمام شده است یا موضوع کلاه گذاری خیلی ناچیز بوده است. ولی درد «چه آدم ضعیف توسری خور ترسو و بی¬عرضهای هستم» هنوز در حافظه ما ثبت است و آزارمان میدهد. احساس گرسنگی که یک واقعیت است به اندازه تصور اینکه من چه مرد بی جذبه و غیر قابل اعتنایی هستم اسباب رنج و آزار شما نیست.
دو فاجعه ناشی از اهمیت دادن به ارزشها
از اینکه انسان برای ارزشهای تعبیر و تفسیری اهمیتی بیش از واقعیات قایل میشود دو مسأله اساسی به وجود میآید که برای انسان فاجعهآمیز است.
مسأله اول: جدایی از دنیای واقعی
مسألۀ اول مربوط به رابطه انسان با عالم خارج است. بعد از اینکه ارزشها به عنوان یک ضرورت مبرم و حیاتی مطرح و بر ذهن انسان تحمیل شد انسان چنان شیفته آنها میشود و به آنها مشغول میگردد که از دنیا و هر آنچه واقعاً در آن میگذرد غافل میماند. از ارزشهای پیرایهای برای خود هستی و عالم مخصوصی میسازد و در آن عالم «خودساخته» به سر میبرد. «ارزشها» به معنای واقعی کلمه انسان را مسحور میکنند. او را به خود جذب میکنند. در خود نگه میدارند و مانع علاقه و توجه او به دنیای واقعیات میشوند.
معنای واقعی “زندگی در خواب”
معنای این جریان آن است که انسان به جای ارتباط با خود زندگی با سایه زندگی رابطه برقرار میکند. اینکه گفته میشود انسان در خواب زندگی میکند به این معناست که زندگی واقعی را از دست داده؛ از واقعیات زندگی منفک شده و از اوهام؛ پندارها؛ تصاویر و تعابیر برای خود یک زندگی و یک عالم ذهنی ساخته است و در آن عالم رؤیاگونه به سر میبرد.
مسأله دوم: تغییر در ماهیت درونی
مسألۀ دوم مربوط به درون انسان و تغییری است که در جوهر و ماهیت انسانی او حادث میشود. در جریان آشنایی با «ارزشها» ماهیت ذاتی انسان از دست میرود و به جای آن یک پدیده قراردادی و اعتباری حاکم بر وجود او میگردد. در بچه انسان یک مقدار حالات و کیفیات معنوی هست که اعمال و رفتار او تحت تأثیر آن حالات است. مثلاً به حکم یک کیفیت درونی میل دارد از غذایی که میخورد به دیگری هم بدهد2 یا اگر چنین میلی در او نیست نمیدهد. به حکم ماهیت انسانی خود معاشرتی یا گوشهگیر است؛ ذاتا ملایم و باگذشت یا سختگیر است و بسیاری حالات و کیفیات دیگر که مجموعاً ماهیت انسانی او را تشکیل میدهد.
از دست رفتن اصالت و حاکمیت ارزشها
تا قبل از آشنایی با زبان «تعبیر و تفسیر» زندگی و روابط او تحت تأثیر این حالات است. بچه به خودش نمیگوید چون من آدم اجتماعی هستم باید با دیگران معاشرت و دوستی داشته باشم یا چون آدم سخاوتمندی هستم باید به دیگری غذا بدهم. بلکه جوهر و ماهیت انسانی او اقتضا میکند که چنین یا چنان کند. اما بعد از آشنایی با ارزشهای تعبیری رابطه انسان با حالات درونی خود قطع میگردد و در هر مورد آن طور عمل میکند که ارزشها به او دیکته میکنند. بعد از اینکه کلمه «سخاوتمند» به عنوان یک صفت با ارزش و به عنوان یک پدیدۀ لازم و حیاتی که هر کس باید آن را داشته باشد در ذهن او ثبت شد دیگر توجهی به میل یا عدم میل ذاتی و درونی خود نمیکند؛ بلکه همیشه و در هر مورد خود را موظف میبیند به اینکه «سخاوتمندانه» عمل کند. بعد از حاکمیت ارزشها بر ذهن انسان دیگر صدای باطن خود را نمیشنود. با فطرت و اصالت خود بیگانه میشود. رابطهاش با حالات درونی خود قطع میگردد و پدیدهای که از خارج بر ذهن او تحمیل شده است حاکم بر رفتار روابط و مجموعه زندگی او میشود. به عبارت دیگر انسان ماهیتی تبدیل به انسان اعتباری و قراردادی میگردد.
شکلگیری “من” ذهنی
خوب توجه کنید که داریم در بررسی مسائل قدم به قدم جلو میرویم. مسأله دیگری که همزمان با این جریانات پیش میآید این است که از تراکم تعبیر و تفسيرها در ذهن یک پدیده موهوم در حافظه انسان شکل میگیرد که آن را به عنوان «من» یا هویت روانی خویش خواهد شناخت. تا قبل از آشنایی با زبان «تعبیر و تفسير» انسان پدیدهای به نام «من» برای خود متصور نیست. حالات و کیفیاتی معنوی در او وجود دارد ولی از آنها «من» نساخته است؛ زیرا برچسبی به عنوان اینکه فرضاً تو آدم شجاع متواضع، سخاوتمند، با عرضه یا بیعرضهای هستی بر آن حالات نخورده است. اما بعد از اینکه حالات و رفتار بچه را به فلان «ارزش» یا «بیارزشی» معنا و تفسیر کردیم، یعنی به وسیله توصیفها و برچسبهایی آنها را مشخص کردیم و این توصیفها در حافظه او ثبت شد از تراکم آنها یک مرکز موهوم ذهنی به وجود میآید که بچه آن را عبارت از «من» یا هویت روانی خویش فرض خواهد کرد.
(در ادامه بحث، راجع به این صحبت میشود که ارزش های تعبیر و تفسیری چه خصوصیاتی دارن و چه وخامتی به بار میارن. «منِ ذهنی» چه ماهیتی دارد و ادامه ماجرا…)
اینجا چخبره ؟!
- یک فضای صمیمی و عاشقانه در محضر آگاهی
- تجلی همایش حضوری مزدافرِ جان
- پرسش و پاسخ با آگاهی مزدافرِ جان با کمک جمینای
- بستر ثبت گزارش ها و نتایج برای عزیزانی که تنی به آب زده اند
- و خیلی اتفاقات جالب دیگه …
این جُنبش رو به حضورتون مبارک کنین